در صبح پنجشنبهای تلخ، خبری تلختر فضای مجازی را به تسخیر خود درآورد. خبری از کوچ ابدی مردی خوشمرام و باغیرت. مردی که چون زردهکوه استوار بود و راستقامت. مردی از تبار شجاعان و دلیران. آری «پیمان نجفپور شهنی» با قافلهٔ مرگ بار سفر بست و به کوچ ابدی رفت. قافلهای که این بار، بار سنگینی از کوه غیرت و تعصب ایل را بههمراه خود برد.
چقدر این خبر سخت و باورنکردنی است.
باورش سخت است که بفهمی دیگر پیمان نجفپور شهنی، خبرنگار شجاع و باتعصب، نیست که در بزنگاهها از راه برسد و مظلومیت ایل را با صدای بلند و زبانی از شجاعت فریاد بزند و بگوید: «ای گـو وا سر نزن هنی به هوشم». آری کوههای سرفراز زاگرس، امروز ریشههایتان در ژرفای خاک میسوزد. گویی «سورنا»یی دیگر، اینبار نه برای نبرد، که برای وداع، نوایی سر میدهد. نوایی از کوچ و رفتن. ابرهای سیاه، چون «بهونهای ریشهدار» برپا شدهاند و باد، که همواره پیامرسان ایل بود، اینبار در هر گذرش زمزمه میکند: «پیمان، آن قلمتوانای ستیهنده با تاریکی، خاموش گشته است…». دریغ و درد.
آری ای کوه زاگرس! امروز چه ساکت و دلتنگ ایستادهای. اما چگونه باید باور کرد و فریاد زد تو که قلمت تیشهای بود برای شکافتن تنهٔ سخت دروغ و قلمدستت، نقشبند رنجها و رؤیاهای مردمی بود که صبوری را از آبهای خروشان کارون و استواری را از قامت بلوطهای کهنسال آموخته بودند. حروف تو بر صفحه، چون نقشهای پیچیدهٔ قالی زنان هنرمند ایل بود؛ هر گرهاش، رنگی از خون دل، و هر جملهاش، طرحی از صبر و همیاری ایل بود. تو که خود بیقراری ایل در تاروپودت نقش میبست و از «مردان دشت لُر» مینوشتی؛ از آنان که «همواره مراقب ماه و ترانه و بلوط و کارون و زاگرس و زردهکوه و… بودند». تو خود، یکی از همان دیدهبانان بیدار بودی؛ چشمانت در شبهای تاریک بیخبری، با نور قلم، راه را نمایان میساختی اما چگونه دست در دست اجل، پنجشنبهٔ تلخ ناکامی ما و کوچ ابدی خویش را بر دلها گذاشتی و رفتی.
تو که روایتگر آلام پیدا و پنهان ایل بودی؛ چون طبیبی دلسوز برای زخمهای کهنهٔ فرهنگی. برای هر واژه باید بسی ارج نهاد، چرا که از سر عشق و درد میجوشید و بر صفحه مینشست. اما چه زود، چوقای قامتت را بر باد رفتن سپردی! ای کوه صبر! چگونه در نشستی که این بار، بلای آسمانی، تو را برگزید را فریاد خواهی زد؟ مگر نه اینکه بختیاری، در سختترین نبردها، سرفراز و استوار بر جا میماند؟ اما این بار، تقدیر، بیرحمتر از همیشه تاخت و شمع وجودت را، در اوج شعلهور بودن، خاموش کرد. چگونه باور کنیم افتادن سرو تناور را.
رفتن تو، لبریز از حسرت شد؛ حسرت نوشتههای نانوشته، فریادهای نخفته و قصههای ناسفته. گویی کارون، اینک در مسیرش آوایی غمگین دارد و زمزمه میکند: «دا بیو بالا سرم بینی جمالم، تش ونده گوشه دلوم، نمنده حالوم». پیمان عزیز! تو رفتی و ایل، «دیدهبان» خویش را از دست داد. دیگر چه کسی بر بام سکوتها بایستد و بانگ بیداری از سرچشمهها سر دهد؟ چه کسی فریاد مظلومی باشد در هیاهوی شهرهای بیخبر؟ چه کسی چون تو، تاریخ مظلومیت این روزهای استان را به کلمات ماندگار تبدیل کند؟ ای چوقای قلم به دوش ایل! چه زود رفتی.
تو که صدایت زمزمهٔ آبهای کارون بود و قلمت، تیشهٔ دلاوری برای شکافتن سنگهای سخت بیعدالتی. تو که از تبار آزادمردانی بودی که نامشان با شرافت مییافت، در آرامش ابدیت آسوده بخواب. بدان که قلمت، همچون آتشی مقدس، در دستان راستقامتان دیگری، روشن خواهد ماند. تو که از تبار مردمانی هستی که تاریخشان با سلحشوری و آزادگی گره خورده، در ابدیت آرام بگیر. روحت شاد و یادت جاودان در قلب کوههای زاگرس و در کنار کارون مظلوم.